
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۱۵۸
۱
زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند
امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند
۲
تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل
که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند
۳
غرض از دیده بیناست فرق بیش و کم از هم
چه حاصل از ترازویی که سنجیدن نمی داند؟
۴
گهر سرمایه نخوت نگردد سیر چشمان را
حباب ما ز قرب بحر بالیدن نمی داند
۵
مکن ز افسانه خوانی تلخ بر خود خواب شیرین را
که چشم ما به شکر خواب چسبیدن نمی داند
۶
نمی آید بهم دست زرافشان اهل همت را
گل خورشید تابان غنچه گردیدن نمی داند
۷
منه ز آسودگی تهمت به دل کز ناتوانیها
به روی بستر این بیمار غلطیدن نمی داند
۸
مپرس احوال دنیای خراب از آخرت جویان
که سیل از شوق دریا پیش پا دیدن نمی داند
۹
قساوت پرده بینایی دل می شود صائب
که چشم آیینه بی زنگار پوشیدن نمی داند
تصاویر و صوت

نظرات