
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
۱
ز دل در سینه غیر از آه غمپرور نمیماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمیماند
۲
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمیماند
۳
به روز تیره ما صبح، شکرخندهها دارد
نمیداند که این شادی دم دیگر نمیماند
۴
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمیماند
۵
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمیماند
۶
اثر رفت از سرشکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمیماند
۷
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمیماند
۸
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
ز مینا چون برآید باده در ساغر نمیماند
۹
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سرپنجهٔ مجمر نمیماند
تصاویر و صوت


نظرات