
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
۱
سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
۲
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
۳
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
۴
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
۵
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
۶
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
۷
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
۸
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
۹
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
۱۰
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
تصاویر و صوت

نظرات