
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۲۵۷
۱
سخن عشق محال است مکرر گردد
بحر در هر نفسی عالم دیگر گردد
۲
سخن عشق به تکرار ندارد حاجت
کی تهی حوصله بحر ز گوهر گردد؟
۳
از جنون حرف مکرر نه شنیده است کسی
حرف عقل است که نشنیده مکرر گردد
۴
نظر پیر مغان گرمتر از خورشیدست
چه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟
۵
کفر نعمت بود از جنت اگر یاد کند
دیدن روی تو آن را که میسر گردد
۶
پله حسن به تمکین ز تماشایی شد
یوسف از جوش خریدار به لنگر گردد
۷
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد
۸
به زر قلب ز اخوان نخرد یوسف را
از تماشای تو چشمی که توانگر گردد
۹
گر به میخانه مرا جاذبه پیر مغان
از کرم راهنما نوبت دیگر گردد:
۱۰
دست وقتی کنم از گردن مینا کوتاه
که مرا طوق گریبان خط ساغر گردد
۱۱
می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا که را دولت دیدار میسر گردد
تصاویر و صوت


نظرات