
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۲۷۸
۱
هرکه تسلیم به فرمان قضا میگردد
بر سرش ابر بلا بال هما میگردد
۲
چه ضرور است کشیدن ز مسیحا منّت؟
کامرانی چو کند درد، دوا میگردد
۳
بیریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشتنما میگردد
۴
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگدرا میگردد
۵
در تمنای تو ای قافلهسالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا میگردد
۶
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا میگردد
تصاویر و صوت



نظرات