
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۵۲۳
۱
ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند
۲
پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند
۳
نشأه در حوصله شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
۴
به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند
۵
گر فتد کاسه خونی به کف سوختگان
لاله سان سر بهم آورده به یک جا نوشند
۶
ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
۷
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده شبها نوشند
۸
صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
تصاویر و صوت


نظرات