
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۶۴۷
۱
چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید
فیض خار سر دیوار به پایی نرسید
۲
هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید
۳
قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید
۴
گر دوا این و گرانجانی منت این است
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید
۵
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید
۶
نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح
استخوانی است که فیضش به همایی نرسید
۷
در پس بوته تدبیر نرفتم هرگز
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید
۸
صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست
این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
تصاویر و صوت

نظرات