
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۷۱
۱
ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش را
به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را
۲
ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل
که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را
۳
نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش
سلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟
۴
دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه اول
فتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش را
۵
چو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آرد
غبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟
۶
چه سازد وحشت نخجیر با آن چشم خوش مژگان؟
که خالی می کند در هر گشادی چار ترکش را
۷
نمی گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتد
نسازد صحبت تن بی صفا، جان های بی غش را
۸
پریشانی ز من چون سیل از سرچشمه می جوشد
چسان صائب کنم پوشیده احوال مشوش را؟
تصاویر و صوت

نظرات