
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
۱
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
۲
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
۳
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
۴
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
۵
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
۶
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
۷
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
۸
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
۹
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
تصاویر و صوت


نظرات
علی حیدری