
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
۱
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
۲
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
۳
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
۴
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
۵
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
۶
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
۷
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
۸
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
۹
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
۱۰
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
تصاویر و صوت


نظرات