
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۰۴۲
۱
عاشق ز رفتن دل بیتاب میبرد
فیضی که خاک از آمدن آب میبرد
۲
در سینههای صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب میبرد
۳
در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب میبرد
۴
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب میبرد
۵
رویی که چشم من شده محو نظارهاش
بیطاقتی ز گوهر سیراب میبرد
۶
مستانه جلوههای تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه گرداب میبرد
۷
از پیچ و تاب رشته عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب میبرد
۸
در باده نشئه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب میبرد
۹
صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب میبرد
تصاویر و صوت


نظرات