
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۰۴۳
۱
پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
۲
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
۳
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
۴
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
۵
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
۶
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
۷
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
۸
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
۹
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
۱۰
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
تصاویر و صوت

نظرات