
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۰۷۸
۱
آیینه کی به چهره شبنم فشان رسد
چون آب ایستاده به آب روان رسد
۲
ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر
از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد
۳
خط تو مومیایی صد دلشکسته شد
حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد
۴
زینسان که کرده اند گرانبار خویش را
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد
۵
از عالم خسیس خسیسان برند فیض
تا هست سگ کجا به هما استخوان رسد
۶
سختی است قسمت من ناکام از وطن
سنگم به بیضه از بغل آشیان رسد
۷
ما را به عزم ناقص خود این امید نیست
این تیر کج مگر به غلط برنشان رسد
۸
جایی که گل ز باغ دل پاره پاره برد
پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد
۹
نبود ز فیض آب حیات سخن بعید
صائب اگر به زندگی جاودان رسد
تصاویر و صوت


نظرات