
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۲۴۰
۱
آن راکه زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم آب حیاتش به جو بود
۲
آسودگی به خواب نبیند تمام عمر
آن را که خار پیرهن از آرزو بود
۳
هرکس زجود پیر خرابات آگه است
دستش همیشه در ته سر چون سبو بود
۴
دست خود از غبار تعلق کسی که شست
جایز بود نمازش اگر بی وضوبود
۵
رنگی که نیست عاریتی چون شراب لعل
درآفتاب زرد خزان سرخ روبود
۶
گر خامه را کند دو زبان جای حرف نیست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود
۷
صائب کجا ز عالم بیرنگ بو برد
هر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود
نظرات