
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
۱
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
۲
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
۳
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
۴
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
۵
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
۶
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
۷
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
۸
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
تصاویر و صوت

نظرات