
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۴۱۰
۱
از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند
۲
این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند
۳
حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند
۴
بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند
۵
آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند
۶
چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند
۷
صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
نظرات