
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۷۸
۱
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار
۲
برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار
۳
از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار
۴
تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
۵
از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار
۶
می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار
۷
با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار
۸
دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار
۹
صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار
تصاویر و صوت

نظرات