
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
۱
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
۲
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
۳
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
۴
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
۵
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
۶
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
۷
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
۸
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
۹
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
۱۰
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
تصاویر و صوت


نظرات