
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۸۳
۱
خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
۲
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
۳
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
۴
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
۵
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
۶
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
۷
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدا
۸
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
تصاویر و صوت

نظرات
محسن حیدرزاده جزی
مظفر محمدی الموتی خشکچالی