صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۴۸۶۸

۱

تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش

می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش

۲

تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم

خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش

۳

در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو

پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش

۴

از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان

تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش

۵

تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار

گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش

۶

تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش

در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش

۷

تیرگی در آستین دارد لباس عاریت

چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش

۸

سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است

زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش

۹

می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب

نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش

۱۰

صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا

بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش

۱۱

گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان

سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش

۱۲

تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را

از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۱۷۰

نظرات