
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
۱
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی سپری نیست ترا
۲
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا
۳
سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست ترا
۴
می کند همرهی خضر، بیابان مرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست ترا
۵
بر شکست قفس جسم ازان می لرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست ترا
۶
بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که درین ره ز تو ناسازتری نیست ترا
۷
زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به ته پا نظری نیست ترا
۸
سنگ را می شکند سنگ، ازان مغروری
که درین هفت صدف، هم گهری نیست ترا
۹
نیست در بی هنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست ترا
تصاویر و صوت


نظرات