
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۲۰
۱
می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش
می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش
۲
بار منت برنمی تابد تن آزادگان
بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش
۳
روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
۴
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود
ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش
۵
هرکه راچون تیغ باشد آب باریکی به جوی
می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش
۶
شکوه خونین تراوش می کند بی اختیار
نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش
۷
می تواند چهره مقصود رابی پرده دید
هرکه رو آورد در آیینه زانوی خویش
۸
هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد
متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش
۹
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید
هر که از اشک ندامت دادشست و شوی خویش
۱۰
می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی زدل
یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش
تصاویر و صوت

نظرات