صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۴۹۳۵

۱

ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش

که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش

۲

زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟

که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش

۳

مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون

که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش

۴

درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری

که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش

۵

اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر

همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش

۶

به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون

که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش

۷

عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد

که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش

۸

زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد

زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش

۹

گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد

دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش

۱۰

دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم

که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۲۰۱
دیوان صائب تبریزی (مطابق نسخه دو جلدی ۱۰۷۲ ه. ق، به خاط صائب از مجموعه شخصی) به اهتمام جهانگیر منصور  ج ۲ - صائب تبریزی - تصویر ۳۸۲

نظرات