
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۴۹
۱
بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش
۲
نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش
۳
ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش
۴
ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی
ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش
۵
گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را
که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش
۶
ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش
۷
رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی
که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش
۸
کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
۹
ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی
کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش
۱۰
مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب
که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش
تصاویر و صوت

نظرات