
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۷۵
۱
خواب چشم تو که ازناز بود تعبیرش
مژه راسبزه خوابیده کند تقریرش
۲
بسمل او به سر جان نتواند لرزید
بس که ازلنگر نازست گران شمشیرش
۳
این چه مژگان بلندست که نگشوده ،شود
درکمانخانه ز نخجیر ترازو،تیرش
۴
اگر از سلسله زلف رهایی یابد
چه کند دل به غبار خط دامنگیرش ؟
۵
هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کرد
حلقه چشم غزالان نکند زنجیرش
۶
حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود
چه عجب خانه آیینه کند دلگیرش؟
۷
بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش
۸
حذر از آه جگردوز کهنسالان کن
کاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرش
۹
پای ویرانه هر کس که فرو رفت به گنج
نیست صائب غم معمار و سر تعمیرش
تصاویر و صوت

نظرات