
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۷۶
۱
حرف عقبی که درین نشأه کنی تقریرش
همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش
۲
عشق از پرده ناموس برون می آید
این نه شمعی است که فانوس کند تسخیرش
۳
بی نیازی است محبت که به تکلیف گناه
دست در گردن یوسف نکند زنجیرش
۴
هر که را دایره خلق وسیع افتاده است
چار دیوار عناصر نکند دلگیرش
۵
جز دهان توکه در سبزه خط پنهان شد
نکته ای نیست که پوشیده کندتفسیرش
۶
آنچه روشن به من از شوخی آن حسن شده است
چشم آیینه به صد سال نبیند سیرش
۷
هرکه بیرون رود از شهر به امید نجات
حکم عشق است نظر بندکند نخجیرش
۸
می رسند اهل قلم از سخن آخر به نوال
این نه طفلی است کز انگشت نزاید شیرش
۹
صائب ازحلقه این سخت کمانان سخن
خامه ماست که بر سنگ نیامد تیرش
نظرات