صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۴۹۹۵

۱

خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش

نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!

۲

دلی آباد نگردید ز معماری من

حاصلم لغزش پابود زآب و گل خویش

۳

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری

گرچه گشتم همه عمر به گرد دل خویش

۴

آه و صد آه که چون قافله ریگ روان

میروم راه و ندارم خبر ازمنزل خویش

۵

نشد از آب شدن در صدف سینه گهر

چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش ؟

۶

عالم از دست حنا بسته نگارستانی است

من درمانده به پیش که برم مشکل خویش ؟

۷

چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟

چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش

۸

آب چون ابر کند همت سرشار، مرا

از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش

۹

به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون

تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش

۱۰

زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید

دور کرد آن که مرا بیگنه ازمحفل خویش

۱۱

نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن

چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟

۱۲

نیست صائب به جز ازچشم تهی، چون غربال

حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۲۲۷

نظرات