
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۰۶۱
۱
درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
۲
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
۳
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
۴
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
۵
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
۶
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
۷
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
۸
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
تصاویر و صوت

نظرات