
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۰۶۸
۱
ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
۲
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
۳
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
۴
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
۵
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
۶
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
۷
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
تصاویر و صوت

نظرات