صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۰۷۴

۱

حسن توغافل است ز قدر و بهای خویش

آیینه راخبر نبود از صفای خویش

۲

چون شمع تا به خلوت او راه برده ام

صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش

۳

آمیخته است مستی و مستوریم به هم

افکنده ام به گردن مینا ردای خویش

۴

ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است

شرمنده است پیش رخش از صفای خویش

۵

ازبس که دل زدیدنت از جای رفته است

تا روز باز خواست نیاید به جای خویش

۶

از بس به کار ماگره افکنده اند خلق

پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش

۷

تا چند پاسبانی عیب نهان کنم ؟

یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش

۸

رفتم که حلقه بردر بیگانگی زنم

شاید به این وسیله شوم آشنای خویش

۹

صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام

تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش

تصاویر و صوت

نظرات