
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۰۹۰
۱
سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش
۲
به مژگان دگر بازگشتن ندارد
نگاهی که افتد به سرو روانش
۳
ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر
نمایان بود مغز ازاستخوانش
۴
دل پر مرا خالی آن روز گردد
که از بوسه خالی کنم بوسه دانش
۵
مجویید اسلام ازان نامسلمان
که زنار باشد ز موی میانش
۶
مجرد زالفاظ گردد چو معنی
سخن تا برآید ز تنگ دهانش
۷
مرا برده ازراه بیرون عزیزی
که گل یک پیاده است از کاروانش
۸
منه تهمت گوشه گیری به عنقا
که از کوه قاف است سنگ نشانش
۹
دل سنگ شد آب صائب زآهم
نشد نرم گردد دل پاسبانش
تصاویر و صوت


نظرات