
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۰۹۲
۱
اگر چشم کافر فتد برلقایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
۲
شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش
۳
زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش
۴
ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش
۵
ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش
۶
برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش
۷
چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش
۸
چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
تصاویر و صوت

نظرات