صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۱۰۳

۱

بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش

خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش

۲

خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟

یارب که برخورد گل از زندگانی خویش

۳

ازتیشه حوادث از پای درنیایم

پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش

۴

درپیش چشم من گل خندید،سوختندش

چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش

۵

از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم

چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش

۶

خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند

چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش

۷

از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش

خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش

۸

دیدم که خاطرگل از من غبار دارد

چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش

۹

در دشت با سرابم در بحر یار آبم

چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش

۱۰

صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد

اینش سزا که نازد برکاردانی خویش

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
M.R.A
۱۴۰۲/۰۶/۰۶ - ۰۹:۰۶:۱۷
بسیار عالی!!!   #پیشنهاد_مطالعه