صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۱۳۱

۱

ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع

که خویش را نکند آب در گلستان جمع

۲

مرابه غنچه درین باغ رشک می آید

که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع

۳

کمند طول امل درکشاکش است مدام

ز صید دل نشود طره پریشان جمع

۴

به روشنایی فهم از چراغ قانع شو

که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع

۵

مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد

چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع

۶

مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری

که می شود به زمینهای پست باران جمع

۷

تمام شب ز برای ذخیره فردا

کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع

۸

چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز

به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع

۹

ز موج حادثه مردان نمی روند از جا

که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع

۱۰

کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟

ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع

۱۱

بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد

که دام و دد همه باشند دربیابان جمع

۱۲

به آفتاب جهانتاب می رسد صائب

چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع

تصاویر و صوت

نظرات