
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۱۳۹
۱
دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟
کز رشته می شود گهر شاهوار جمع
۲
گردید مخزن گهر ولعل سینه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع
۳
در یک نفس به باد فنا می دهد خزان
چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع
۴
شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع
۵
هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع
۶
خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع
۷
در برگریز سبز بود،هر که می کند
دامان خودچو سرو درین خارزار جمع
۸
باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟
۹
ته جرعه ای است ازجگر داغدار من
داغی که هست درجگر لاله زار جمع
۱۰
یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟
۱۱
چون تاک هررگم به رهی سیر می کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟
۱۲
صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بیقرار جمع
تصاویر و صوت

نظرات