
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
۱
عالم بالا ندارد فیض از پاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
۲
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
۳
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
۴
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تا به چند آیینه داری از مه کنعان دریغ ؟
۵
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
۶
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تا لب گور از تو دارد نان دریغ
۷
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
تصاویر و صوت

نظرات