
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۲۵
۱
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
۲
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
۳
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
۴
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
۵
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
۶
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
۷
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
۸
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
۹
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
۱۰
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
تصاویر و صوت


نظرات