
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۳۲۱
۱
صاف چون صبح است با عالم دل بیکینهام
میتوان رو دید از روشندلی در سینهام
۲
از می روشن سیاهی آب حیوان میشود
نیست بر خاطر غباری از شب آدینهام
۳
گر زنم مهر خموشی بر لب خود میشود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینهام
۴
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بیزنگ شد آیینهام
۵
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینهام
۶
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینهام
۷
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینهام
۸
یک قلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمیگردد تهی گنجینهام
تصاویر و صوت

نظرات