صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۳۸۰

۱

خاک صحرای جنون در چشم گریان می‌کشم

ناز سرو از گردباد این بیابان می‌کشم

۲

دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست

از حجاب خویشتن در وصل هجران می‌کشم

۳

نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را

پای خواب‌آلود از خار مغیلان می‌کشم

۴

از کنار عرصه می‌گویند بازی خوش‌تر است

خویش را در رخنه دیوار نسیان می‌کشم

۵

چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من

در کنار بحر ناز ابر نیسان می‌کشم

۶

می‌کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان

پنجه خونین به روی آب حیوان می‌کشم

۷

نیست مور قانع من در پی تن‌پروری

منت پای ملخ بهر سلیمان می‌کشم

۸

نیست از بی‌دست و پایی گر نمی‌آیم به خود

بهر برگشتن به کوی یار میدان می‌کشم

۹

عاقلان دیوار زندان رخنه می‌سازند و من

نقش یوسف بر در و دیوار زندان می‌کشم

۱۰

می‌شود بر دیده خونبار من عالم سیاه

از دل صد پاره تا آهی به سامان می‌کشم

۱۱

نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من

بر سواد آفرینش خط بطلان می‌کشم

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۴۱۷

نظرات

user_image
آرش
۱۴۰۰/۰۶/۰۷ - ۱۸:۲۶:۴۷
اوج سخنوری صائب تبریزی در این غزل نمایان است  وقتی این بیت را می‌خوانم ، ناخودآگاه اشک در چشمانم نقش می‌بندد  عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم یوسف من دست یافتنی نیست ، من با نقشی از او ، که خود بر دیوار زندان میکشم ، عشق بازی میکنم . عاقلان ، که عاشق نیستند ، خود را از این بند رها کردند و من در کنار نقش یوسف خویش آرام میگیرم . اسیری ، در بند حتی نقش تو والاتر از آزادی و بی تو بودن است .