
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۳۹۸
۱
همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم
۲
موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن
بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم
۳
نیست از شوق رهایی بیقراریهای من
بهر مردن دست وپا چون مرغ بسمل می زنم
۴
می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ
سنگ عالم را اگر بر شیشه دل می زنم
۵
پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام
کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم
۶
زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد
این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم
۷
تیشه فولاد می گردد به قصد پای من
در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم
۸
بحرم اما جان برای خاکساران می دهم
بوسه در هر جنبشی برروی ساحل می زنم
۹
وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت
چون جرس فریادها در پای محمل می زنم
تصاویر و صوت

نظرات