
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۴۱۲
۱
دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم
در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم
۲
فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست
با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم
۳
خوان خالی می شود رسوا چوبی سر پوش شد
نیستم سیر از حیات اظهار سیری چون کنم
۴
عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر
سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم
۵
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم
۶
گرندارم گوشه ای در فقر عذر من بجاست
از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم
۷
نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند
من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم
۸
من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم
بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
تصاویر و صوت

نظرات