
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۴۲۸
۱
هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
۲
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
۳
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
۴
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
۵
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
۶
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
۷
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
۸
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
تصاویر و صوت

نظرات