
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۵۱۱
۱
برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم
ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم
۲
گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی
ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم
۳
ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را
کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم
۴
به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد
چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم
۵
ز چشم زخم کثرت دور با خود خلوتی دارم
که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم
۶
به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد
اگر چون شمع آتش بر زبان خویشتن بندم
۷
نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن
چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم
۸
از بس ترسیده چشم صائب از قرب گرانجانان
نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم
تصاویر و صوت

نظرات