
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۵۶۱
۱
چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم
که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم
۲
ز بوی خون دل نظارگی را آب میسازم
به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم
۳
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خسپوشم
۴
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
۵
من از کممایگی مهر خموشی بر دهن دارم
من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
۶
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد نمیگیرند بر دوشم
۷
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
تصاویر و صوت

نظرات