صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۵۷۸

۱

سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم

کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم

۲

خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم

بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم

۳

چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟

به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم

۴

من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم

بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم

۵

نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم

کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم

۶

خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن

که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم

۷

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید

نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم

۸

تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن

که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم

۹

بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز

دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم

۱۰

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان

که آداب نشست و خاست در محفل نمی دانم!

۱۱

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد

تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!

تصاویر و صوت

دیوان صائب تبریزی - به کوشش محمد قهرمان، غزلیات (ذ-م)، جلد پنجم - محمدعلی صائب تبریزی - تصویر ۵۲۱

نظرات