
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۶۱۰
۱
رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
۲
گرچه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
۳
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
۴
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
۵
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
۶
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
۷
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
۸
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
۹
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم
تصاویر و صوت


نظرات