
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۶۳۹
۱
منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم
۲
از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی
سخن تلخ می تلخ بود در گوشم
۳
جوش من لنگر آرام نمی داند چیست
نیست چون باده نارس دو سه روزی جوشم
۴
از خرابات مغان پای بروی نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
۵
چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا
می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم
۶
نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
۷
گرچه از شمع تهی نیست کنارم شبها
دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم
۸
نیست از نوش چو زنبور به جز نیش مرا
اگرچه نه دایره شد شان عسل از نوشم
۹
منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
۱۰
چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزاید هوشم
تصاویر و صوت


نظرات