
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۶۴۱
۱
بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم
سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم
۲
جگر پاره ولی نعمت سی روز من است
نکند دغدغه رزق پریشان حالم
۳
کیست جز آینه و آب درین قحط آباد
که کند گریه به روز سفر از دنبالم
۴
هر که را درد دلی هست به من شرح دهد
هر که را بار گرانی است منش حمالم
۵
گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تیره و بال تن من شد بالم
۶
گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در دیده آیینه زند تمثالم
۷
باده صاف بود آینه طوطی من
در حریمی که لب جام نباشد لالم
۸
آب در دیده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم
تصاویر و صوت

نظرات