
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۷۱۳
۱
به جرم این که متاع هنر بود بارم
یکی ز گرد کسادی خوران بازارم
۲
گهر شود به نهانخانه صدف پنهان
ز غیرت گهر آبدار گفتارم
۳
چه عرض گوهر خوش آب و رنگ خویش دهم
که مرده خون به رگ رغبت خریدارم
۴
مگر فلک ز شفق دست در حنا دارد
که عقده ای نگشاید ز رشته کارم
۵
من بلند نوا را درین چمن مپسند
که غنچه باشد در زیر بال منقارم
۶
نرفته است ز دل بر زبان دروغ مرا
کجی گذار ندارد به راست بازارم
۷
بده به دست من اکسیر رنگ را ساقی
که همچو برگ خزان دیده است رخسارم
۸
غرض زدوری چون من نگاهبانی چیست
به گرد گلشنت انگار خار دیوارم
۹
چگونه جان برم از جور آسمان صائب
اگر نه لطف ظفرخان شود هوادارم
تصاویر و صوت

نظرات