
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۷۳
۱
دل نگردید شب وصل تهی از گلهها
طی شد این وادی و هموار نشد آبلهها
۲
اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافلهها
۳
شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید
گشت شیرازهٔ دیوانگی این سلسلهها
۴
گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پردهٔ خواب شد از غفلت من آبلهها
۵
ندهد سود به بیتابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزلهها؟
۶
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافلهها
۷
مرگ چون باد خزان، خلق ورقهای درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصلهها
۸
منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحلهها
۹
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم میرود این قافلهها
نظرات